خاطرات روسپیان سودا زده من
بعد رفتنش انگار جنگ راه افتاده است و دوران خوشی به سر امده...
حس و حال مردمی را دارم که شهرشان در جنگ اشغال شده است...
حس همه تسلیم شدند و نیروهای دشمن همه جا را اشغال کردند و از این دوران رنج و محنت من آغاز شده
قوانین ضد مردم پشت سر هم تصویب میشود و به اجرا در میآید و آزادی ها را محدود تر میکند.
مثل یهودیان جنگ جهانی باید ستاره زرد به لباسمان بدوزیم و دوچرخههای خود را تحویل میدادیم، اجازه سوار شدن در اتوبوس و مترو را نداشتیم حتی با ماشین شخصی خودمان هم نمیتوانستی تردد کنیم..
از ساعت هشت شب تا شش صبح از خانه خارج نباید شویم.
ورود ما به تئاترها، سینماها و یا اماکن تفریحی ممنوع شده است.
رفتن به استخر، فوتبال دوچرخه سواری و یا ورزشهای دیگر برایمان قدغن است.
ما نمیتوانیم قایق سواری یا در ملا عام ورزش کنیم.
بعد از ساعت هشت شب ما حق نداشتیم در حیاط خانه خود یا دوستانمان بنشینیم ...
ما اینچنین زندگی میکنیم و انجام هر کاری برایمان ممنوع شده...
تو این سرما شدید حق مریض شدن نداریم حق حتی سرفه کردن...
حق خم شدن از پنجره دیدن مردمم که روزی شلوغ ترین شهر دنیایم بودن...
این است حال و روزهایم بعد رفتنت...
تنها کسی که در این شهر زندگی میکنند من هستم با افکار جنگ زده خود...
دنیای بی تو یعنی پر از جنگ و شکستتو قوانین ضد خود...
من که از خود بی خود شدم بیا محض رضای خدا گویا وقت سجده کردنم رسیده...
اما تو هیچوقت نمیبینی و بیایی
افکار و بالکنو سیگار خستم کرده متنفرم از خود...
پ.ن: صدای رعدی را میشنوم که روزی ما را هم به کام نابودی خواهد کشید.
درد و رنج میلیونها نفر را حس میکنم. و به رغم همه اینها، وقتی به آسمان نگاه میکنم دچار این احساس میشوم که همه چیز درست خواهد شد، این قساوت و بیرحمی به پایان خواهد رسید و بار دیگر صلح و آرامش برقرار خواهد شد
این بار من غرور نمیشکنم دوستای دنیای واقعیم حوصله نداشتن قیافه گرفتن نیست بفهمبد...
امروز صبح ک از خواب پاشدم متوجه شدم هیچ حسی به گذشته ندارم،حتی به ادم هاش...
شاید بتونم تو این روز واسشون ارزوی خوشبختی کنم، یا یه جور رهایی و بی احساسی کامل...
لبخندی بزنم و امروز رو الکل نخوردم شاید شخصیت اصلی رو تو ذهن بسازم
یادم مونده بچه که بودم به دلیل شیطنتی که کرده بودم مادرم نصیحتم میکرد، اخرش گفت نمیدونم باهات چیکارکنم؟...
منم گفتم منو ببوس و در اغوش بگیر،یادم نیس موضوع شیطنتم چی بود اما امروز اون بوسه و بغل رو یادم اومد..
اما فرصت دوستت دارم گفتن بهش رو هیچوقت به دست نیاوردم...
این همه خاطره زیبا تو ذهنم دارم اما قلم از ذهن فاسد چیا بیرون میکشه...
عشق واقعی برای من برنامه نویسی نشده بود...
برنامه از دست دادن فرصت اما خوب پیش رفت
نمیدونم
این خاطرات تمام نمیشوند ک دوباره شروع شوند...
گویا من هم درون خودم یه خیابون واسه قدم زدن دارم اما بی اختیار درونش زمینگیر میشم...
شاید یه عذر خواهی به خودم بدهکار باشم برای نگه داشتن ادمای اشتباه چقد پا فشاری کردم
برای دروغهایی که شنیدم و سکوت کردم
برای جاهایی که باید میرفتم و ایستادم، برای هیچ و پوچ رویا ساختن و ذوق کردن...
از حقیقت فرار کردن و چمدون بستن و راهی سفری بی انتها ک هر قدمش تابلو تنهایی و بازگشت رو حک کرده بودند...
خاموش کردم فانوس وابستگی رو چقدر اصرار کردم بودنش را
اما من همیشه...
وقت عذر خواهی از خود رسید
ساترا عذر میخواهم تا این روز به پایان نرسیده ببخش خود را...
گریه ای که این روزها به شکل خشم در من ظاهر میشوم
اشکی که مرا نریختنش٬
میکشاند تا آنجا که کتک بزنم کسی را که دوستش دارم
میکشاند تا آنجا که سرم را کوبیده به دیوار و غرق ِ خون ببینم و ...
درست مثل زامبی ها به دنبال بو میروم
بوی گوشت تازه .....
سراغ برگــــهای خالی دفترچهام را میگیرم..
دور بمانید ...
این روزها آنقدر خطرناک شدهام ... که او حتی رویش را از من میگیرد
محبتش را
دستانش را
خالص بود ... چه شد ؟ چه بر سر ِ ساترای ِ جنگجو آمد ؟
هیچـــــــــــــــــکس نمیداند ...
هیچ کس ....
پست زیر خطاب ب منه :/
-------------------------
مثل همیشه چشم براه اومدنتم...
مثل همیشه آینه رو برای اینکه خوشگل ترین دختر دنیا برات باشم کلافه کردم...
صدای موزیک اتاقم لحظه ای منو از تو جدا نمی کنه...حتی ساعت اتاقم بی تابیتو می کنه...درو که باز می کنی در رویاهای سیامو می بندی...صدام می کنی و من غرق تو می شم...
چقدر اسمم با صدای تو زیبا می شه...بوی تو همه جای اتاقمو گرفته...حتی تنهایام بوی تن تورو می دن...به دیوار سرد اتاقم تکیه میکنی...دستاتو می گیرمو می زارمشون رو طاقچه ی دلتنگیام...به چشمات نگاه میکنم...امشب چشات باهام غریبن...
تو عاشق چای و سیگاری...برات یه زیر سیگاری میارم..."امشب بهم قول بده کمتر به سیگارت بچسبی"...منم که همه ی حرفاتو نگفته می دونم..."سیگار کشیدن تو سرما خیلی می چسبه"...سر تو می زاری رو زانوهات...به خاکستر سیگارت نگاه میکنی...من کنارتم و فارغ از اینم که تو ؛ تو فکر رفتنی..."
ساترا امشب چته"!...با سکوتو دود سیگارت به چشام نگاه میکنی...و داریوش هنوز می خونه..."اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره"...و من غرق شکنجه شدن برای تو می شم...انگار دستام سرده سردن...انگار چشمام تاریکترین شب دنیاست...
هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روزی تو مال من بشی...بین همه ی آدمای این شهر شلوغ و مردم فریب...من تو رو دارم و هیچی کم ندارم...ساترا هیچ وقت منو تنها نزار...بهم قول بده...
نمی دونم می خواستم چیو ثابت کنم...نمی دونم به چه دلیل...اما باید تنها بمونی...عشقم قبل رفتنم..."یه زیر سیگاری لطفا"...
هرزگی افکارم را به پای فاحشه گیم نذار... میگن تازگیا دست خورده شده ..شایه است!توباورنکن حرف هایشان را...
تو که میدانستی مستیت هرزه ام کرد!خماری و التهاب چشمان سرد تو تشنه ام کرد...ومن بازهم بی اختیار شده بودم
بی اختیار شده بودم در جذب نگاهت...وباز هم سکوت کردم!سکوتی بلند تر از فریاد های بی اختیاری هایم ...
تو چه میفهمی از جادوی نگاهت؟!تو چه میفهمی که توانم نبودمقاومت در برابر نیاز های تو...تو فقط لرزش دستانم را دیدی خم شدن کمرم را و نگاه مضطرمی را که سایه چشمانت شده بود ..!
لعنت به من منی که ایستاده ام بر رد پاهای سست تو!
جایگاه من اینجا نبود.. منکه مثل تو شبگرد و هرزه دلی نبودم..
من..من بودم با یه حس غریب که نفهمید برای چی خواسته شده !نیازت شنیدن فریاد های من بود و نمیدانستم وجود مستت عریاتی هایت را نمیبیند !تو نمیدیدی
من پر از بغض و خشم بودم و پاکی ام ملعبه دستان تو شده بود..
متنفرم از لب هایی که مرا حس میکرد بی انکه چشم هایش مال من باشد
گفتی عشق بازی است و من مهره ای در هوس بازی هایت
تمام میشوم از تو و کم میشوم از خودم ..ورق بازی در دست توست...حکم هم با توست. برگ برنده ام تو بودی ... که در اتش نفرت وجودم سوختی ..!
من که با بردنت مخالف نبودم..
من که همه حکم زندگیم تو بودی ...این بود سزای سکوتم..!
جایت خالی..
انقد سرزبان ها افتادم که همه با اسم فاحشه مغزی منو میخوانند...جایت خیلی خالیست
ارام تر صدایم بزنید..میترسم قلب الوده ام بیدار شود و قصاصم کند بابت همه کار هام ...
خیالت اوار میشود بر سرم و پر میشوم از فریاد هایی که که تو را باعث همه هرزه گی هایم میکند..!
ولی خودم را از تو بیشتر دوست دارم... من فقط خودم را بخاطر نیاز هایت فروختم و تو همه را به من فروختی ...!
حوصله ام سر رفت از بیهوده فکر کردن به تو و افکار سرطانی مزخرفی که تو به جانم انداختی ...این بار من به جای تو مست میشوم ...
مگر نرخ خورشید چقدر است؟؟؟
دلم تنگ شده برای ساده دل بودنت ...
بیا که تمام وجودم از ان توست ..لبخند پر نهرت برای من!
بیا محص رضای خدا خودت شو ..من که از خود بودن افتادم..
بگذار باز هم نبض و طنین نفس هایم وابسه به مزه زدن چشمانت باشد..!!!
اشک های من مال تو..دیدگانت مال من... تو فقط برو ..!
فاحشگی افکار من لیاقت تو نیست .. برو ..
من در خود حل میشم با تندیس خوش بختیت ..
تو را چه باک که بعد از تو من میمانم و افکار بی دلیل!
من همانم ... ای دوست ! تو که بروی جا برای خیلی ها باز میشود..برو
از دور برایم دست تکان بده.. من باور میکنم که خیلی وقت است تورو در این نزدیکی ها گم کرده ام
باور میکنم ...
گاهی در خلوتی نازک میشوم٬
بغض میکنم ...
حسرت میخورم ...
برای خود دل میسوزانم !
گاهی گوشهای خود را به قهوه دعوت میکنم
میان مهمانی و رقص و شلوغی٬
گاهی حتی از اینهمه غربت بغض میکنم ....
و درست وقتی نگاهم به جای خالی موجود سبزم میافتد٬
حتی بی اراده شاید اشکی میریزم ...
روزگار چنان رمقی از من کشید.
که دیگر نه اثری از خشم در من ماند٬
نه عطشی از وحشیگری و حرص ...
نه چیزی از آن ساترایی که میشناختیت مانده٬
نه حسی از آن همه قدرت و شگفتی...
یک جسد مانده و یک وظیفه و مقداری روتین و روزنوشت ...
هیچ رمقی...
هیچ ...
هیــــــــــــــــــــــــــــــــــ .... چ
میخواهم توبه کنم از نوشتنت میخواهم بسوزانم خانه و کتاب هارا
میخواهم اتش بزنم افکارت را
میخواهم تیغ بگذارم روی دست
میخواهم طناب دور گردن اویزان کنم
میخواهم تورا هم بکشم
بالای سرت الکل بنوشم و بخندم
اما وقتی چشمانت را میبینم میخواهم اتش بزنم همه این افکار را
ودوباره برایشان رقص قلم دلتنگی کنم...
من قراره بیاییم پناهم ده شاه
قرار است خادم عاشقانت باشم بالاخره قبولم کردی
توبه مرا بپذیر که خسته از عاشقانه نوشتن هام
دلم میخاهد گنبدت را تمیز کنم
لایق وصل تو که من نیستم اما دانه ریز کبوترانت که میتوانم باشم رضاجان
تو مرا بپذیر توبه میکنم از خودم توبه میکنم از عشقش عاشق تو میشوم رضاجان
همه زندگی را صرف عشقت میکنم
من تمام زندگی را صرف انسانی فانی کردم غافل که تو معشوقی هستی بی وداع گفتن
برای عشقت قول میدهم الکل نخورم برا عشقت فقط خادمی و گریه مردانگی میکنم
مرا بپذیر میدانم لایق خادمیت نیستم رضاجان اما تو ضامن اهو شدی ضامن من هم باش
همه زندگی و مال اموالم هدیه به بی پناهان تو مرا بپذیر
مرا بپذیر ای تو که حرمت ملجا همه درمندگان هست
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
که خستم از عشق یک انسان فانی
معشوقی تازه میخواهم که تو در تمام روزهایم باشی
معشوقی که تو باشی رضا جان
دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم،
در عصری مهربان تر و شاعرانه تر،
عصری که عطر کتاب،
عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس می کرد!
دلم می خواست تو را در عصر شمع دوست می داشتم،
در عصر هیزم و بادبزن های اسپانیایی
و نامه های نوشته شده با پر
و پیراهن های تافته رنگارنگ
نه در عصر دیسکو، ماشین های فِراری و شلوارهای جین!
دلم می خواست تو را در عصر دیگری می دیدم،
عصری که در آن گنجشکان، پلیکان ها
و پریان دریایی حاکم بودند،
عصری که از آن نقاشان بود،
از آن موسیقی دان ها، عاشقان، شاعران، کودکان و دیوانگان!
دلم می خواست تو با من بودی در عصری که بر گُل،شعر و بوریا و زن ستم نبود!
ولی افسوس ما دیر رسیدیم!
ما گل عشق را جستجو می کنیم،...
در عصری که با عشق بیگانه است.
عصری که عیدش با پول و لباس زیبا میشود...
عصری که تنهایی و خودکشی را دیوانگی میدانند...
عصری که از تو نوشتن را افسردگی میدانند، در این عصر کسی چه میداند که عشق تو چیست...
آن همه لبخند که الان جز گریه چیز دگری بهشان بدهکار نیستم...
بانوی من نمیدانی چقد گریه به لبخند زیبایت بدهکارم...
کاش در این عصر کنارم بودی باهم چایی مینوشیدیم و کارن همایونفر نگاه هایمان را مینوازید...
زیر اوای اذان بوسه ای میزدیم به حکم حيّ علي خير العمل...
اما بانوی من مرا ببخش تا سالم نو شود،بدون تو هفت سینی در کار نیست بدون تو ماهی درون تنگ میمیرد...
اما تو نیستی که بهار آید
عکسها
پر از خرگوش شوند
بالکنها پر از گنجشگ
طوفان
نسیم شود و
نسیم
شانهای برای علفزار
اه ای بانوی زیبای من تو نیستی
بهار آید
دنیا عوض شود
اما آمدن بهار مهم نیست
مهم
شکفتن گلها در قلب توست.
جایی كه تمام روزهای زندگیم بی زن و بی مال سپری شد، جایی كه پدر تنهایم گذاشت مادرم مرد
جایی كه تصمیم دارم در همان تختخوابی كه میخوابم و در روزی كه دلم می خواهد دور و بی درد باشد، تنها بمیرم.
این خانه رادر یك بنگاه املاک در اواخر سال نود اجاره کردم.
فضای خانه بزرگ و روشن است با سقف هایی گچ بری شده وكفی مفروش با موزاییك شطرنجی گلدار و چهار در شیشه ای،
رو به بالكنی كه شب های زمستان می نشستم و اشعار عاشقانه می خواندم.
نها چیز ناخوش آیندخانه این است كه در طول روز خورشید روی پنجره های مختلف می چرخد و برای این كه بتوان درسایه روشن های داغ چرتی زدباید تمام آن ها را دور زد. در سن هفتده سالگی، وقتی تنها شدم به اتاقی كه متعلق به بیوه زنی بود نقل مكان كردم شروع به حراج چیزهایی كردم كه برای زندگی اضافه بودن...
به جز جعبه موسیقی و پیانوم...
از اول صبح معدم دردداشت، می سوخت و پس از سه ماه علایم بیماریم بروز شد
سرطان...
هیچ وقت به سن و سال مثل قطراتی كه از سقف می چكند و به آدم یادآوری می كنند كه چه قدر از عمر باقی است فكر نكرده ام. از بچگی شنیده بودم كه وقتی كسی می میرد شپش هایی كه در سرش تخم
گذاشته اند برای خجالت دادنت روی بالش بالا و پایین می پرند.
این موضوع مرا آن چنان تربیت كرد كه از همان بچگی برای رفتن ب مدرسه موهایم را از ته بتراشند و حتا هنوز هم كه فقط چند شویدی برایم باقی مانده است آن هارا با گل سرشور می شویم. به عبارت دیگر می خواهم بگویم ازهمان بچگی احساس شرم و خجالت در مقابل دیگران بیشتر از مرگ در من شکل گرفته بود...
وقتی هجده سال داشتم به خاطرمعده دردی كه وقت تنفس اذیتم می كرد به سراغ دكتر رفتم. اهمیت زیادی نداد و گفت: الکل باعث اینها است
به اوگفتم: در این صورت زندگی رو به پایان است...
دكتر از سر دلسوزی لبخندی زد وگفت: معلومه ترسو هم هستین. این اولین بار بود كه به ترس فكر كردم ولی طولی نكشید كه فراموشم شد.
عادت كرده ام به این كه هر روز صبح با دردی تازه كه در گذر سال ها جای شان وشكل شان عوض شده است بیدار شوم.
بعضی وقت ها به نظرم می رسد كه چنگالهای مرگ باشند ولی روز بعد اثری از آن هانیست. در همین زمان ها شنیدم كه از اولین علائم مرگ درد هایش است...
در دومین دهه شروع كرده بودم به فکر کردن در این باره كه پیری چیست؟ و آنوقت بود كه متوجه اولین سوراخ ها در حافظه خودم شدم.
خانه را به دنبال عینكم زیر و رو می كردم تا بالاخرهم توجه می شدم آن را به چشم زده ام و یا این كه با آن زیر دوش می رفتم و یا آن ها را كه برای مطالعه بود به چشم می گذاشتم بدون آن كه عینك های دوربین را از چشم برداشته باشم.
یكروز دو بار صبحانه خوردم چون بار اول را فراموش كرده بودم و اشاره های دوستانم را وقتی جرأت نمی كردند مستقیماًبگویند كه مشغول تكرار همان داستانی هستم كه هفته قبل برایشان تعریف كرده بودم
در این زمان ها درحافظه خودم فهرستی از چهره های آشنا و فهرستی از نام های هر كدام را داشتم، اما در لحظه سلام و احوال پرسی نمی توانستم اسمی را كه با آن چهره هم خوانی داشت پیدا كنم
زندگی در رکورد دردناکی جاری بود به صورت نامرتب و شنیدن برنامه های موسیقی سنگین درتنهایی كرده بودم.
زندگی اجتماعی من برعكس فاقد هر نوع جذابیتی بود بی پدر و بی مادر، مجردی بی آینده، مدرسی متوسط الحال، عبارت دیگر یك زندگی از دست رفته كه ازیک بعد از ظهر در هفتده سالگی ام بد شروع شد
گویا زمان رفتن و از نو نوشتن خود رسیده...
یک روز او پرسید: "کِی ازدواج می کنیم؟"
گفتم: "اگر ازدواج کنیم، دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبالِ یک لقمه نان از کله ی سحر تا بوقِ سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبالِ آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی.
هر دومان یخ می زنیم.
بیشتر از حالا پیشِ همیم امّا کمتر از حالا، همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصتِ حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی، دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر، کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...
نوشته ای از یار که جانی تازه به قلب میدهد
برای شوالیه ی شجاعم "ساترا"...
می خواهم تو را به خوابی هزارساله مهمان کنم
و در امتدادِ شبانه ی هر خواب
پشت پلک های خسته ات
تصویری بیاویزم از آرامش دریا و لطافتِ باران...
می خواهم جوری از چشم هایت برای آینه ی اتاقم تعریف کنم
که از من بی تاب تر شود به دیدارت...
می خواهم خیالت را آنقدر محکم بغل کنم
که تمام دیوارها از حسادت این هماغوشی آوار شوند...
می خواهم نامت را...
نه!
نامت را جز دلم به هیچ کس نخواهم گفت...
مبادا غریبه ای صدایت بزند
و تو دلت بلرزد با شنیدن صدایی
که تنها به یمن تلفّظِ حروفِ نام تو دلنشین شده!
+کاش اگر نمی توانیم عاشق باشیم، رسمِ رفاقت از یادمان نرود! (فقط خطاب به قلبم، روحم و افکارِ لعنتی خسته ام...)
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...
از خواب بیدار می شوم
می پرسم بهار کجا رفت؟
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
در پشتِ اتاقم باران می بارد
می پرسم شاید این باران ِ بهار است
کسی جوابِ مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
پنجره را که باز می کنم
باران تمام می شود
در آینه
چهره ام را نگاه می کنم
آرام آرام چهره ام پیر می شود
از پنجره
زمین را نگاه می کنم
خیس است و ساکت
بر تن لباس می کنم
به کوچه می آیم
از نخستین عابر که در باران بدونِ چتر می دود می پرسم
شما عبور ِ بهار را در این کوچه ندیدید؟
عجله دارد ، فقط می گوید نه !
از همسایه ها دلگیر هستم
می گویم آیا این ستمگری نیست
که هنگام ِ عبور ِ بهار از پشتِ پنجره ام مرا خبر نکردید ؟
سکوت می کنند
سکوت ِ همسایه ها برای من دشنام است.
کودکی در باران دست ِ مرا می گیرد
به میدانی می برد که انبوه از فواره های رنگین است
من و کودک به آب های رنگین ِ فواره ها خیره می شویم
اما از بهار خبری نیست!
با من می رود
به محله های قدیمی می روم
در جستجوی چاپخانه ای هستم
که در جوانی ِ من
حروف ِ سربی داشت
می خواستم با حروف ِ سربی
نام ِ بهار را
روی دیوار ِ روبروی خانه ام بنویسم
بر در ِ فرسوده ی چاپخانه
یک قفل ِ بزرگِ زنگار گرفته است
به خانه می آیم
در فرهنگ ِ لغت
به دنبال کلمه ی بهار هستم
در غیبت ِ بهار
همه ی کلمات ِ فرهنگ
بی معنی و پوچ است
در غیبت ِ بهار
رنج، هراس، بیم، تردید، حـِرمان، وحشت را از یاد نبرده ام
به دنبال ِ تسلّی هستم
چه کسی باید در غیبت ِ بهار
مرا تسلّی دهد
می خواهم بخوابم
پرنده ای به پنجره ی من نوک می زند
از پنجره با حرمان
جهان را نگاه می کنم
جهان ناگهان غرق در شکوفه ها، گلهای شقایق و بنفشه است
پنجره را باز می گذارم
باران می بارد
در باران می گویم
بهار را یافتم
بهار آمد ...
اما هیچوقت ترس از خواب از کابوس این هراس را واقعی نمیکند
دلم چندسالی خواب خوش میخواهد
خاطره نوشت:
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم امّا خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم. در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند …
آدم باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد … آن آتش، غذای روح است.
اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمیشود ...
کپی نوشت:
"خرمگس" ممنوع است. "چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟... من اگر ما نشوم...تو اگر ما نشوی..." اول صفحه، هنوز که آهنگ شروع نشده، خوب گوش کن، یواش می گوید "سیاهکل" "سیاهکل"... تو مستراح دانشکده نوشته: "بعد از انقلاب سفید سیفون را بکشید..." "نازلی سخن نگفت... چو خورشید... از تیرگی برآمد و درخون نشست و رفت..." شب یعنی اختناق. وقتی شاعری می گوید شب، بعد می گوید روز، یعنی انقلاب...
مرگ اگر هیچ چیزِ قشنگی نباشد، باید قشنگ باشد.
اینجا جاییست که من باید چشم بگویم ...
اینبار من باید تورا ببخشم خدا ...
عذرخواهی کن٬ خواهم پذیرفت !
میدانی؟ میدانی چقدر سخت است سکوت؟
میدانی پر بودن و دم نزدن یعنی چه؟
اینجا همان جاییست که گفته بودم:
" پناهگاه ِ سایههای گم شده در شب است ... "
سکوتم پر از حرف است ...
چرا بی مزه شده؟
چرا مزهاش را دزدیدی؟
"کاش کمی دوستم داشتی"
آشفته بازاری بود.
تو از یکسو میدویدی و ...
من از سویی دیگر ...
تو یکجور زمین را چنگ میزندی و
من یکجور دیگر فریـــاد را میکشم.
من بالا میرفتم و صدای تو بالاتر میرفت ...
پشت درختی پنهان شدم
تا اسمم را در حد امکان بلند فریاد بزنی !
تغییر کردم. بلـــه .... تغییر کردم ... ولی بی ولی !!!
تو روزهای بیقراری آنجا بودی و من درون ِ اتاق سرد و کوچکـــــم ...
تو دست در دست ِ باد میسپاردی ٬
من لابهلای حسرت میپیچدم خود را ...
آشفتگیات آزارم میداد ولی خود ویرانهای از ابتدا ویران بودم ...
چهرهات ...
لعنتی پریشانیات آتش بر خرمنم زد !
حواسم هست چقدر خراب و داغونی ...
بدون ِ من تک و تنها نمیتونی ...
نگاهت کردم. سیگارم میسوخت میان آتش لبــــهایم
لبــــهایی کبود از فشرده شدن روی هم ...
لبـــهایی بسته از غمی بزرگ و بیرحــــم ...
اینبار حرفـــــهایم را واژه کردم ولی ....
هر واژه را قطره ای کردم و
کمی با ساز ِ ناکوک هنجرهام
آوازی از ناله به آن افزودم.
فریاد کشیدم ...
اشک ریختم ...
ترک کردم تورا .
دور شدم.
پشت کردم به تو
گوشهای رفتـــــم
پای من توان ایستادن نداشتـــ
نشستم ...
و تو را متعجب ٬ کنارم حس کردم ...
شرمندهام ...
گاهی اشک ریختن٬ مردانهترین کار ِ ممکن است
اشک و هق هق و فریـــاد ...
حتی به قیمت بدست آوردن ِ آغوش ِ امن ِ کسی که
آشفتگیاش را میان گریهی طولانیام فراموش کرد ...
انگاری من جای هردو منفجر شدم ...
گریه نکردم که برگردی
گریه کردم که برگردم .
گم شدهام
انگار دختربچهای ۵ سالهام ...
لبریزم ...
+ گفت حالا فلانی میگوید ببین هردفعه چطور میآید سراغ تو و ویران بر میگردد ... گفتم اگر برایش مهم بود که سراغ تو نمیامدم لعنتی ....!
ایا بعد اینم میتونه؟
یا گرم احساسات و دلسوزی قرار گرفت؟
نمیدونم میشه گذشته رو باهاش از بین برد و از نو شروع کرد
ایا تموم میشن خاطرات و زندگی جدیدی شکل میگیره؟
نمیدونم
زمان فرصت رو بهم بده
او زیباس میتواند شهری را بنا کند و به ان افتاب و دریا ببخشد
صورت و دستهایش میتواند مرا متولد کند
من جز او چیزی درباره گذشته سخن نگفتم
اورا در میان اشک هایی که ریختم شناختم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت آذرخشی میان رگ هایم چونان سرنوشت.
مرا به خود نشان دهید
روسپیان تماشایی شهر!
که ایا او ناجی هست یا مسافر؟
ایا بعد هفت سال میتوان دوباره خوابید و با نفسش بیدارشد؟
زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد
به عشق های استثنائی
و اشکهای استثنایی...
بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی
و واژه های من چون اسبهای خسته
بر ارتفاعات تو له له می زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست
مشکل از تو نیست!
مشکل از حروف الفباست
که تنها سی و دو حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو
ناتوان است!
دنبال یه چیز غیر باور در تو هستم اما حسش میکنم
باور دارم که روی زمین هست...
این که یک روز با تو تا خود معبود هستم در انجا دنیایی را میابم بیشتر به شکل احساسات و الهامات و خواسته های تیره تا حقایق و اعمالی واقعی...
همه این کارا ب چه چیزی ختم میشه...
تزیین باغی شبیه بهشت که تنها من دگر ارزو رفتن ازش رو ندارم...
و من عاشق تو...
سپس اکه طالع اندکی صبرکند ادم به یک مراسم کفن و دفن درست و حسابی برخورد میکند با شرکت مردمی که لباس عزا به تن کردند،گاه بیوه زنی که میخواهد خود را درون قبر بیندازد
اغلب اوغات ماجرای شیرین گرد و غبار پیش میاد هر چند که من دیده ام در این دنیا هیچ چیز نیست که کمتر از این گودال ها گردالود باشد چون همیشه زمین آن ها سفت است...
امروز پایبند رفتن به گورستان مادر رو نداشتم...
هرگز انقدر سردم نشده بود...
میترسیدم بمیرم سرفه های شدید قرمز رنگ...
وایستادم اسفراغ کنم به حال مردگان غبطه میخوردم...
---------------------------------
نام فامیلیش را به من گفت اما من فراموش کردم
حتما باید رو یه کاغذی یا توی تلفنم یادداشت میکردم
اما واقعا ترانه هایی روستایی ک میخواند به طرز عحیبی ذهنم را تکه تکه میکرد...
اهنگ ها را تمام نمیکرد نصفه میرفت سراغ بعدی انگار تکه های اخری برایش وجود نداشته...
بوی روحی رو حس میکردم که زود حوصلش سر میرفت و هیچ چیز را تمام نمیکرد...
بدون اینکه چیزی بگم از نیمکت پاشدم و برای همیشه از پیشش رفتم...
چقدر از کلماتی ک دوسشون دارم جا موندن...
نمیدونم چرا...
اما میدونم حالا میخوام برای تو بنویسم...
گوش کن...
ساده میگم این روزا خودم نیستم...
شایدم تازه خودم شدم...
هر چی هست اون من سابق نیستم...
اما این حالو دوست دارم...
برای اثبات خودم فقط قلمو کاغذ لازم دارم...
مینویسم چون هستم...
دلمو برات کنار گذاشتم...
اما هنوز حرفمو نگفتم...
من...
من...
گاهی کلمات هم مفهومی ندارن...
به نظرم توی همه این حرفا میخواستم بگم...
دوستت دارم...
به همین سادگی...
عینکی از شعرهای تو بر چشم گذاشته ام
و به کشف جهان رفته ام
به جهانی دیدنی
و دوست داشتنی!
از تو آموخته ام
که پرنده بی امید نمی خوانَد
و عشق پشت چراغ قرمز نمی ماند!
برای صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خنده های باد؛
چشم هایت را که باز کنی،
موهایت که پریشان بشود،
زندگی
عاشقانه طلوع خواهد کرد...!
و ساترا منتظر طلوع چشمای تو
نابينا و ناشنوا شديم...
گفتند و گوش نكرديم...
راه درست را پيش پايمان گذاشتند و بدترين مسير رو انتخاب كرديم...
پافشاري كرديم روي آدمِ اشتباهِ زندگيِمان...
زمين خورديم و از سر خجالت بلند نشديم...
خوابيديم و زار زار گريه كرديم....
كافي نيست اينهمه غصه خوردن؟
بلند شيد،خودتان را بتكانيد و ثابت كنيد تغيير كرده ايد...
باور كنيد هيچ كس بعد از رفتنِ كسي نمُرده...
درست مثل من باور نداشتم کسی جای او را بگیرد
اما تو بانوی من
من بيشتر از اينكه صبور باشم، حسودم...
به چي يا كي، خيلي مهم نيست،
من به هر اتفاقي كه يه سمتش تو باشي و طرف ديگه ش خودم نباشم حسودم.
من ساعتاي زيادي به عكساي تو خيره مي شم و به آدمايي نگاه مي كنم كه چقدر شبيه من نيستن.
به لبايي كه تو رو صدا مي زنن،
به گوشايي كه از تو مي شنون،
به چشمايي كه تو رو مي بينن.
و به اين فكر مي كنم كه چقدر آرزو داشتم، تا همه اونا من بودم.
آدما، مرگ مشخصي دارن كه حتما ازش بي خبرن،
اما من مطمئنم، از حسادت دق مي كنم.
بانو ﻧﻪ ﺷﻨﺒﻪﻫﺎﯼ ﻣﻼﻝﺍﻧﮕﯿﺰ
ﻧﻪ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﻭﺳﻨﮕﯿﻦ
ﻧﻪ ﺟﻤﻌﻪﻫﺎﯼ ﮐﺴﻞ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮ
ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﭘﻨﺞﺷﻨﺒﻪﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ
ﻣﻦ «ﺗﻮﺷﻨﺒﻪ»ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﺍ میبینم
اِنصاف نباشد
که در این شهرِ دَرَندَشت
ضرب المثلِ
"سوزنِ درکاه" تو باشی..
تو رفتیـ ... او رفتـ ... همهـ رفتند !
چهـ کاغذ ها کهـ سپیدیـ دلشان را از نامتـ سیاهـ کردمـ و گفتمـ کهـ میخاهمت ... نوشتمـ از احساسمـ ... از دلتنگیـ هایمـ ... هزاران هزار صفحهـ سفید کاغذ سیاهـ شدند ... کاغذ ها عاشق شدند ولیـ تو .. ؟!!
چهـ کردیـ ؟! اسمش را گذاشتیـ کم سنیم و سوزاندیـ مرا در آتش تحقیرتـ ... عشقمـ را بهـ غریبهـ ایـ نسبت دادیـ و گفتیـ بیـ ارزش ! و من چه سادهـ بازیچهـ کنایه شدمـ ...
ولیـ چهـ بگویمـ ؟! بگویمـ نامردیـ ؟! بیـ وفاییـ ؟! ظلمـ کردیـ ؟!
مدت هاستـ وجدانمـ را با خاکـ هایـ نیمهـ جان میلرزانیـ و من ماتمـ ... ماتـ دنیاییـ کهـ اینطور تمامـ کرد من و تو را ...
تو آسمانیـ شدیـ با دیوانگیـ هایمـ و من هنوز زمینیـ امـ ... ریشهـ دواندهـ امـ ..
و تو کهـ کهـ برایـ داشتنمـ آسمان را بهـ زمین آوردیـ و حال نبودنمـ داغتـ کردهـ ... شکایتـ میکنیـ از ندانستهـ هایم .. و من هنوزمـ با سکوتمـ بیدادیـ میکنمـ .. !
و توییـ کهـ نمیدانمـ چرا نباید در زندگیـ امـ باشیـ بهـ حرف خیلیـ ها ... محبتتـ را .. دلسوزیـ ات را .. نگرانیـ هایتـ را تجویز عشق میکنند و من بیـ خبر از واژهـ عشق در نگاهتـ ...
من ـ عاشقتمـ .. نهـ محتاج نگاهیـ کهـ بلغزد بر من ! من فقط میخواهمـ باشیـ ...
خودتـ .. مرامتـ .. نگاهتـ .. و گاهیـ نجوایـ کلامتـ ... و در آخر خودتـ باشیـ تا من بار دیگر فکر رهاییـ نکنمـ !
دفترمـ را میبندمـ و فکر میکنمـ بهـ فرق میان بودن و نبودن .... این تصمیمـ باید قطعیـ شود .. !
معمولاً قهوه را تنهایی می خوردم ولی بعضی وقت ها، این فکر به سرم می زد که شاید کسی، در را به صدا در بیاورد و واردِ خانه ام شود.
این حس، در روزهای بارانی، شدیدتر هم می شد. حسی که با دعوت کردن از کسی به کلی فرق داشت. تمامِ بهار، تابستان و پاییز را، قهوه درست میکردم.
مثلِ کسی که می خواهد انتقامِ چیزی را بگیرد. مثلِ عاشقی که مُشتی نامه های عاشقانه ی قدیمی را درون شومینه می اندازد و می سوزاند، دانه های قهوه را درون آبِ در حالِ جوشیدن می انداختم. قهوه ساده، قهوه با شیر قهوه با سیگار، قهوه با خاطرات، بعضی وقت ها، باقی مانده ی ذهن خودم را برمیداشتم و با آن ها قهوه هایی درست می کردم که متاسفانه هرگز اسم به خصوصی نداشتند. قهوه بی نام و نشان ...
واکنشِ کشورها چه بود اگر می دانستند به جای صادراتِ قهوه، در سال های زندگی، سالِ قهوه، تنهایی را صادر می کرده اند؟
+هر روز ميليون ها نفر در سراسر جهان
در خط مقدم تنهايى شان،
با خاطراتِ خود مى جنگند
و كشته مى شوند!
جنگ هايى كه در آنها
پاى هيتلر و روزولت و موسولينى در ميان نيست
رسانه ها اخبارشان را پوشش نمى دهند
خونى نمى ريزد
خانه اى خراب نمى شود
و نواميسِ ملت به تاراج نمى روند.
آنچه رخ مى دهد ،
سيگارى است كه دود مى شود
و انسانى كه به رو زوال مى رود...!
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﺪ، ﻧﻪ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺭﯾﺶ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯽ، ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﺰﺕ ﺭﺍ ﻧﭙﻮﺷﯽ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﻧﮑﻨﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﻥ ﺁﻫﻨﮕﯽ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯽ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭَﺩَﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯽ، ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩِ ﺧﻮﺩﺕ. ﺯﺍﻧﻮﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﺑﻪ ﻗﺒﻞ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ. ﻭ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻓﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ . ﻓﻘﻂ ﺑﻐﺾ ﮐﻨﯽ. ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ... ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﺗﺎﺑﻠﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﯾﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﻪ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ :
ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ، ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﻭﻟﯽ ﻟﻄﻔﺎ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﻦ ﻧﺸﻮﯾﺪ.
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﻣﻨﺖ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺍﯾﻨﮑﻪ :
ﺁﻣﺪﻡ ﻧﺒﻮﺩﯼ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ...
برایم مداد بیاور، مداد سیاه!
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم،
یک ضربدر هم روی قلبم، تا به هوس نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها،
نمیخواهم کسی به هوای سرخی شان، سیاهم کند!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به جایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی برایم بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب دیوانگی میزنندم
بغض ام را در گلو خفه کنم!
یک کپی از شناسنامه ام را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ...
اگر جایی دیدی حق میفروختند
برایم بخر... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حق ام را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند،
برایم یک پلاک بخر به شکل گردنبند،
تا به گردنم بیاویزم و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یك انسانم!
شاید
تمامش لابهلای دود سیگار گم شده است
مستی از سر گرفته ام...
شب را میان دستان خدا میخوابم
گلهام از آن است
که این "من" نیافریده از بهر این جنگ
و من ...
خستهام از جنگیدن ...
همه چیز مرا پر از ابهام است
قفس تنگِ من و قرص هایم هر شب٬
که گر بروند از یادم
کابوسم و خواب بر خویش حرامــــم ...
نگرانم این بار کج این بار
نرسد خانه و ماند در راه !
چه کنم؟
باز خوشتن گم کرده ام
بی تابم ...
باز درهم پیچیده ام
بیخوابــم
گریانــم
حیرانــم
نشود این یک بار بگیری دستـم؟
ببری از این وهــــم
بکنی آگاهم؟
همه چیز مرا پر از ابهام است ...
اعماق مرا ببین
تهی است و تاریک
من در میان حجم این غربت
گرفتارم گرچه در خانه خود هم ...
در چهارچوبی آهنین
مشت میکوفم بر سر دردهایم.
میدانم
من درد خویش را خوب میدانم
از زخم هایم خون میچکد
ببین مرا ...
اعماق مرا بیین
هیچ نیست.
لبهی پرتگاه خویش ایستادهام
انتهایش را نمیدانم
میپرم
بپر مرا ..
بپر تا انتهای اعماق مرا ...
پروازیست نادانسته
من میپرم اما
تاریک هستم و تنها ...
غریب ...
تهی !
من در خویش با خویش هم نشین نیستم
در من "خویش با خویش" غریبه ایست
تنها ...
من در خویش و خویشانم سوا افتاده ام ...
سوا ....
ولی این کار به کلی غیر ممکنه چون عادت دارم به پهلوی راست بخوابم و با وضعی که دوس داشتم نمیتونستم ...!
هرچی دستو پازدم که رو به سقف بخوابم با حالت خفیفی مثل الوکلنگ هی به پهلو میفتادم صد بار دیگه هم امتحان کردم صدبار چشمامو بستم که لرزش پاهامو نبینم نتونستم...!
زمانی دست از این کار کشیدم که مستی از سرم پریده بود
باخودم فکر کردم این چه عشقی بود؟
دردسرهایی که سرش کشیدم و هروز مسافرت...
بدترین زجر مسافرت عوض کردن ترن ها سوار شدن به ترن های فرعی که ممکن است از دست برود خوراکی هایی بدی که وقتو بی وقت باید خورده شود...
هر دقیقه دیدن قیافه های مردمی که نمیشناسی...
تهران؟مشهد؟ساری؟اصفهان؟تبریز؟ شیراز؟
اری شیراز کسی میدونه برای گرفتن الزایمر بوی تنش باید تا کجا سفر کرد؟
بغض شبهاي سياه و تارم را لمس کرده اي؟
و مــَن چه کــُنــــــــــــــــــــــــــم...
جز اينکه بسته اي ديگر را قرباني حماقت کنم.
تو در دورترين لحظه هاي ســــرد من آرام گرفته اي.
براي بار آخر ، استغفارم را بپذير.
مرا در آغوشـــــ بگير و جان دادنم را به تَمسخر بگير
مست کرده ام . دود کرده ام . دآآآغ شده ام در سوز نبودنت.
مرا بـِنگر . لمس کن اندام ظعيفم را.قسم به
آخرين نخ ـــــــــــــــــــــــوخته ام
بوي هرزگي نميدهد جامه سياهم.
مرا کمي لمس کن ، فقط کمي ، تا بالا بياورم تنهاييم را
+من کاری به بقیه ندارم اما چرا هم خون های من باید رهام کنن
دیگه به تو خانه پول دادم سرپناه و مرهم دلم کردم تو چرا رفتی دلت هوس چه کرد
هیچکس نمیفهمد هیچکس
حتی او که مرگم را میپذیرد تا خودم را
امشب عهد میشکنم
همه شب تا صبح مستی همه شب تا صبح بیداری
دلم برا خود تنگ شده دلم زمستان میخواهد
کاش در زمستان میبودی تا عاشق بودنم را ثابت میکردم
اما تو مرد میخاهی و من یک روسپیان هستم
امشب خود قدیمم ساترای ظالم با خود
شانه هایت کو؟ باز امشب دنیایم خراب شده ...
آور شده وسط این اتاق کــِ بعد رفتنت قبرستانیست آرام ...
قبرهایش سنگ ندارند ... مرده ای نیست فاتحه خوانی ... شمعی ... گلی ... صدایــِ گریه ای ... هیچ !
ببین مرده هایــِ این دیار همه متحرکند ...! مرگ از دستشان ذله شده ...
زندگی میکنم ... امشب نیز ...
امشب اتاق مه آلودست ...
امشب خدایت مشتی بغض کال بــِ من هدیه داده ...
امشب فنجانی قهوه انتظارت را میکشد ... فنجانی قهوه بــِ تلخی مرگت .. بــِ داغی خونت ...
امشب تنها من هستــمــُ خدایتــُ قبرستانی مه آلود کــِ تنها مرده اش حسرت مرگ دارد ...
راستی تو هم مرگ را آرزو داشتی ؟ کــِ بــِ این زودی تسلیم شدی ؟
دلت هوس چه کرده بود ؟ خدا بودن ؟
امشب آسمان هم دودل است ... نایـــِ باریدن ندارد ...
یادت می آید هوا چه آفتابی بود ...؟ آبی بود ... پر از کبوتر ... انگار رفتنت را هیچ ملالی نبود ...
امشب خسته تر از هرروزم ... کاش میشود گوشه ای نوشت :
خدایا ... امشب خیلی خسته ام ... فردا صبح بیدارم نکن ...!
اینست دنیای من بعد از رفتنت ... همه می آیند ... میخندند ... می گویند ... می روند ...
اما تو نه می آیی ... نه می آیی کــِ بــِ حالم بخندی ... نه می آیی کــِ بگویی وقتش است کــِ همه چیز را فراموش کنم ...نه لحظه ای می آیی کــِ بروی ...
با تو انگار همه چیز مرد ... بعد تو انگار من گذشت از من ... بعد تو هیچ سیبی ممنوعه نبود ... گویی خدا هم حوصله یــِ اینهمه روزمــُردگی را ندارد ...
آری ... زندگی میکنم ...
+ لاشه ی این همه سال سگی، سگ خور تن هرزه ی تو... انقر حسرت به دلشان هست ک دق ات بدهد
+ سبدی سیب بچین ... بگذار آوازه ی این گناه تا به جهنم پر بزند ... خدا را چه دیدی شاید به حرمت این عصیان دوزخ را گل باران کردند ...
بعضی از ادما مغزشان با کاه پرشده کلاهشان را ک برداری متوجه میشی، درست مثل مترسک که فکر میکند بهترین شغل دنیارا دارد اما وقتی کلاهش را باد ببرد کلاغ ها بدون توجه سمت مزرعه هجوم میارن چون میدونن بدون کلاه هیچ تاثیری نداره
درست مثل ماها که وقتی کلامون به دست باد ادما برداشته میشه همه چی عوض میشه
حالا درست و غلطش پای طرف مقابله
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم.
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
- اما حالابیست و سه سالهام
و میدانم رو به موتم
آخر خط یعنی تو اوجــِ نیاز میدونم اون چیزی کــِ بهش نیاز دارمـُ دیگه بــِ هیچ عنوان بــِ دست نمیارم ...
فکر کردن بهت طعم مرگ میده...
کــِ هنوز تو ناباوری سر میکنم کــِ اون تو بودی کــِ تویــِ بغلم معصوم خوابیده بودی .. نمیگم مثل یــِ فرشته ...
چون میدونم حتا خدا هم نمیتونه اونقدر معصوم بمیره...چند ساله سر درگمم ! بیشتر وقتا حتا خودمـُ یادم نمیاد کــِ حداقل بپرسم امروز بهتری؟
گفته بودم نباشی منم نیستم...
چقدر دوس دارم بــِ امید تو زنده بودنــُ ... هر چند همه یــِ این ثانیه ها بویــِ خون گرفتنــُ کم کم دیگه روشون واقعاً دارم بالا میارم...
بر عکســِ همیشه کــِ فکر میکردم خیلی تنهام تازه دارم میفهمم چقدر دورو برم شلوغــِ ! راستی چقدر تو دنیا آدم زیاد شده!
با این حســِ همدردیــِ وقتــُ بی وقتشون کــِ فقط بلدن خودشونــُ بیشتر از اون چیزی کــِ نیست باشعور و فهیم جلوه بدن . نمیدونم چه علاقه ای بـِ این دارن کــِ آدمــُ درک کنن!
انگار خودشون کارُ زندگی ندارن کــِ تمومــِ وقت میخوان بــِ من ثابت کنن کــِ زندگی شیرینــِ و من اشتباه میکنم!
و برایــِ من زندگی بدونــِ تو یعنی پوچی
یعنی خالی
یعنی بی حس!
خیلی خواستم تا این حســُ از بین ببرم ! ولی هرچقدر من درجا میزنم تا ازش دور شم اون بیشتر بهم میچسبه! انگار میخواد هر لحظه دقم بده ... میخواد تلافی بکنه! میخواد انتقام بگیره ...!
نمیدونم چرا اینا رُ مینویسم هر دفعه! شاید اینم یـِ راه فراره از این احساسات بی معنی و تکراری کــِ فقط میخوام بــِ هر نحوی شده از دستشون خلاص شم .
تو حداقل دلیلشونــُ میدونی ... و من هنوز سعی دارم سبک شم ...
+شب ها روحم را به روسپیان پیر میسپارم ...این روزها روح شکسته ی یک مرد چند بوسه می ارزد؟
+دروغ هایت بوی عشق میدهند ... اینجور عاشق بودنت هم قبول ...
هنوز نمیدانم میان این هیاهو چند سال دارم
ایا واقعا روزها پسری خندان بیست و سه ساله یا شبا مردی هجده هزارو دویست پنجاه روزه
روشنایی ساعت عمرم را بیست میلیون چهارده هزارو هشتاد ساعت کرده
و تاریکی ساعت عمرم را چهل سه میلیون و هشت هزار ساعت کرده
میان این همه اعداد کاش مستوانستم روز و ساعت زندگی تو را بگویم
دلم هوای ثانیه های با تورا کرده فراموشی از یادم برده که چند ثانیه عمر کنارت گذاشتم
ثانیه نگاه هایت
لحظهـ ها را ثانیهـ شماریـ میکردمـ ...
ولیـ اینبار نهـ برایـ گذشتن و تمامـ شدن ... اینبار ثانیهـ ثانیهـ میشمردمـ تا کند کنمــ ـ لحظات را !
دنبال اتفاق میگشتمـ تا ساعت ها را بهـ عقب برگردانمـ ... !
مادر تو فراموش نشدی با اینکه من مقصر مرگت بودم
بالاخره قبول کردم که مقصر من بودم
مادر من فقط نود و شش هزار و سیصد و شصت ساعت کنارت بودم
دلم برای همه ثانیه هایت تنگ شده برای روزهایی که همه با مادر کارنامه میگرفتن در مدرسه
و من با دست خود
دلم برای لقمه هایی در دست دیگران بود که با ذوق بوی مادر میخوردند
دلم برای تمام نداشته های دورانی که عشق مادر بود تنگ شده
تمام اون ارزوها که مثل یه حباب ترکیدن کاملا ناگهانی
کلمات مفهومی برا تو ندارند نمیدونم چی باید نوشت
که لایق زیبایی تو باشد
نمیتونم ادامه...
سنگینی چمدان امانم را بریده بود ، چمدان نداشته ام این بار پر بود ... پر بود از پای پیاده ای که هر بار به امید رسیدن به تو آغاز کرد و بی تو برگشت ! ... و من بی تو تمام شدم ..
دو جفت چشم بی سو گوشه ی چمدان بازی می کرد با دستمالی که آرزوی خشک بودن داشت این روز ها از اشک های بی پایانم ... و حسرتی نا تمام در چند کلمه پس و پیش : دارم ، من ، دوست ، تو ، را ... !!
هر بار گفتی : برو ... دل خوش کردم به کلماتی که معنایشان این بود : بمان ! ... و من ماندم !
دریغ از اینکه تو بی پرده از پس هرچه هرچه مجاز و علاقه و کنایه سخن گفتی و من نفهمیدم ! ...
شرمنده ام اگر این بار " باید روی " را می روم ! ..
چمدانم را به سختی بستم ... از درزهایش دلتنگی و خاطره بیرون می ریخت ...
صدای قطار نزدیک و نزدیک تر می شد و من ثانیه ثانیه تنهاتر از قبل ...
همه لبخندزنان سوار می شدند و من بغض خفه می کردم میان این همه هیاهو !! ..
غریب و تنها روی نیمکتی دو نفره نشستم به یاد هر دویمان !
کاغذ و قلمم را در آوردم تا آخرین بار برایت بنویسم .. بنویسم که تا هستم تو را نفس می کشم و تو را می نویسم ... اگر برای تو ننویسم چه کنم ؟! شانه های دلتنگی ام را کجا بتکانم ؟! ..
کاش می دانستی برای تو نوشتن و پست نکردن چقدر اشک می برد !؟ .. این همیشه نبودنت و بودنت با من قصه ی قشنگی است ... می بینی کجای مجنون رسیده ام ؟!؟! ...
صدای قطار بعدی با تپش قلبم یکنواخت می زد ... از جایم بلند شدم و به طرف قطار رفتم ...
صدای آشنایی می گفت : کجا ؟! .. و من با همان دو چشم بی سو " باید بروی " را برایش معنا کردم ...
دست دیگری را روی شانه ام احساس کردم ... اگر بر میگشتم باید آغوش باز می کردی و من ماندنی می شدم با هر تپش ... دستت را بوسیدم و رفتم ! ..
در پله ها برادر خطابم کرد کسی ... مراقب آغوشش باش ... نگذار تپش مهربانی اش سهم هر کسی شود ..
و صدای گربه های تو ... کودک بی پناهم ! سهم هم نشدیم ... اما کسی هست که هوایت را داشته باشد !
اگر خواستی پدر خطابش کن ! ..
حالا روی صندلی ای نشسته بودم و از پنجره ی قطار به نیمکتی چشم دوخته بودم که چمدان و نوشته ام روی آن معنای غربت می داد و من این بار بدون هیچ کس رفتم ! ... رفتم ...
دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم،
در عصری مهربان تر و شاعرانه تر،
عصری که عطر کتاب،
عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس می کرد!
دلم می خواست تو را در عصر شمع دوست می داشتم،
در عصر هیزم و بادبزن های اسپانیایی
و نامه های نوشته شده با پر
و پیراهن های تافته رنگارنگ
نه در عصر دیسکو، ماشین های فِراری و شلوارهای جین!
دلم می خواست تو را در عصر دیگری می دیدم،
عصری که در آن گنجشکان، پلیکان ها
و پریان دریایی حاکم بودند،
عصری که از آن نقاشان بود،
از آن موسیقی دان ها، عاشقان، شاعران، کودکان و دیوانگان!
دلم می خواست تو با من بودی در عصری که بر گُل،شعر و بوریا و زن ستم نبود!
ولی افسوس ما دیر رسیدیم!
ما گل عشق را جستجو می کنیم،...
در عصری که با عشق بیگانه است.
عصری که عیدش با پول و لباس زیبا میشود...
عصری که تنهایی و خودکشی را دیوانگی میدانند...
عصری که از تو نوشتن را افسردگی میدانند، در این عصر کسی چه میداند که عشق تو چیست...
آن همه لبخند که الان جز گریه چیز دگری بهشان بدهکار نیستم...
بانوی من نمیدانی چقد گریه به لبخند زیبایت بدهکارم...
کاش در این عصر کنارم بودی باهم چایی مینوشیدیم و کارن همایونفر نگاه هایمان را مینوازید...
زیر اوای اذان بوسه ای میزدیم به حکم حيّ علي خير العمل...
اما بانوی من مرا ببخش تا سالم نو شود،بدون تو هفت سینی در کار نیست بدون تو ماهی درون تنگ میمیرد...
اما تو نیستی که بهار آید
عکسها
پر از خرگوش شوند
بالکنها پر از گنجشگ
طوفان
نسیم شود و
نسیم
شانهای برای علفزار
اه ای بانوی زیبای من تو نیستی
بهار آید
دنیا عوض شود
اما آمدن بهار مهم نیست
مهم
شکفتن گلها در قلب توست.
+احتمالا چند ماهی نباشم
گاهی دیدن چهره ای آشنا بین این شلوغی باعث دلگرمیست ...
هر چند دیگر این صورتکهای تکراری حتا حال و حوصله ی خودشان را هم ندارند ..
ببین درو دیوار درب و داغون این شهر همه بوی گند گرفته اند ... که دیگر حتا باران هم برکت خود را از دست داده ...
و آن دخترک گلفروشی که پشت چراغ قرمزپر پر میزند برای من و تویی که ممکن است شاخه گلی دل آشنایی را شاد کند ...
و همین پیرمردی که سالهاست آهنگ زندگی اش رامی نوازد ... می نوزاد ... می نوزاد ... و این رفتگری که بدون کوچکترین منت پس مانده های من و تورا از روی زمین جمع میکند ...
به همین اذانی که ذهن گنگ من و تورا پر کرده.. وقت افطار است ... گویا زندگی همانطور که دیگران میگویند به طرز احمقانه ای «زیباست»
بعد گذشت زمان تغیرات زیاد شد کاهش وزن، زردی پوست، استفراغ گاهی هم استفراغ خونی
به توصیه یا بهتره بگیم اجبار یه دوست رفتیم دکتر با چندتا ازمایش اولش این دکترای معمولی عفونت تشخیص دادن با داروهایی که به خورد من دادن روز به روز بدتر شدم
بالاخره با دو بار بافت برداری موقع اندوسکپی و تصویربرداری یه جوری به من فهموندن که اقای شهبازی متاسفیم سرطان...
بدون گفتن چیزی از اتاق دکتر زدم بیرون
روزها توی خونه موندم....
بعد ها به این نتیجه رسیدم که اسمش بد درررفته
و امروز خوشحالم که رو به بهبودیه
گاهی اینارو به خودم میگم امید میدم اما شب که میشه از یادم میره بی اختیار سمت شیشه الکل و سیگار میرم و درب و داغون میکنم
دردشو دوست دارم مثل اعتیاد شده برام اما
این <اما> قاتل رویاها و امیدهای ما هست
+کاش ادما میفهمیدن ادمی که زمین میخوره را نباید با پس گردنی بلند کرد باید دستشو گرفت
من با او موافق نیستم ارزشمندترین خاطرات من هرگز محو نخواهند شد
من او را از دست دادم و بعد او مرا اما خاطراتی را که از ان ها دارم از دست نخواهم داد
ان روز من و او وداع چندان با شکوهی نداشتیم وقتی هنگامش رسید از پله ها پایین امد کاری که اغلب انجام نمیداد
باهم از در گذشتیم و به سمت ماشین رفتیم
به خاطر شرایط فصلی خورشید پشت ساختمان ها در حال غروب بود
چند پیکر سایه وار هم طبق معمول زیر همان سقف پراکنده بودن
کل راه را تا کنار ماشین ساکت بود بعد اهسته خندید و گفت
یادته در پارک لاله مامورین انتظامی جلومان را گرفتند من از ترس گفتم همسرم است و تا با خونسردی گفتی دروغ میگوید ترسیده ما دوستیم...
لحظه ای مکث کرد لبخند بر لبانش هنوز بود گفت
ساترا وقتی به عقب میدویم دلم نمیاید از پیشت برم
من هم جز لبخند توان کار دیگری را نداشتم
توان ماندنش را خواستن
توان شکستن غرور
بعد همدیگر را بوسیدیم بوسه ای نیم بند و مختصر زیر اوای اذان ...
سوار ماشین که شدم تو هنوز انجا ایستاده بودی
وقتی راه افتادم لبخند زد و دست تکان داد در اینه نگاهش کردم
تقریبا تا لحظه اخر همان جا ایستاده بود
درست در لحظه اخر دیدم که دوباره گیج و منگ دستش را بلند کرد و برگشت زیر همان سقف
بعد از میدان اینه ماشینم محو و گم شد...
چیزی شبیه یک رویا ولی این بار با صدای زنگ تلفن از خواب خاطره بیرون امدم...
پ.ن: از تو...
به کجا ، شکایت ببرم؟!
اینجا همه طرفدار تو هستند...
قلبم...
روحم...
قلمم...
در عذابی که امتی فراهم شد
که پیامبرش من بودم
من،آن موسی که امتش همه گوساله پرست شدند
حالا فقط من ماندم و
عصایی که از اژدها می ترسد
حالا که تنها چاره ام کشتی است و طوفانی به سبک...
که اختیار جانتان در دستم
فقط جفتی از شما منتخب و باقی محکومند
تمام معجزاتم به عذاب که ختم می شد خواستم
خواستم که هدایت شوند
ولی!
امروز
اینجا
من
پیامبری که کم آورد و جهنمی شد
و قومی که...
اون وقتا سنم كم بود و معني حرفشو نميفهميدم.
ميپرسيدم عزيز يعني چي 'چاه دستي پر نميشه'؟
با همون لهجه ي باکویی ميگفت: يعني اگر چاهي خشك باشه، هر چقدرم توش آب بريزي نميتوني ازش آبي برداري.
خود ِچاه بايد آب داشته باشه.
امروز توي اين سن و سال معني اون حرفو كاملا ميفهمم. اگر آدمي دوستت نداشته باشه، هر كاري هم براش بكني، دوست نخواهد داشت. آدم بد ذات و نمی تونی ذاتش و عوض کنی. رفتني رو اگه دنياتو هم به پاش بريزي، ميره...
خدا بيامرزتت عزيز
چاه هيچ وقت دستي پر نشد...
من چه کودکانه در تنت ارام میگرفتم به اخرین خوابی که در اغوشت دیدم قسم نوشتم ز خوبی هایت
ننوشتم از گریه های پشت گوشی
ننوشتم از شعر خواندن های تا سحر
ننوشتم از چایی خوردن تو پیش ادم بعدی
ننوشتم از درمانی که رازی کشف کرد نوشتم از دویدن تو مستی در کوچه چشمانت
ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!!!!
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،،
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ..
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ..،،
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ..........
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ،
ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ ، ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ .."ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ.." ﻣﺸﮑﻮﮐﻢ"
+نقطه ادرست رو بزار کامنت تایید نمیشه
پ.ن : اين جمله خيلى به من چسبيد:
.
.
.
.
وقتى به يه مگس بال هاى پروانه رو بدى
نه قشنگ ميشه
نه ميتونه باهاش پرواز کنه
ميدونى دارم از چى حرف ميزنم؟!
"اصالت"
بال و پر بيخود به کسي دادن اشتباست...
_
همه آدم ها ظرفيت بزرگ شدن را ندارند، اگر بزرگشان کنیم گم مي شوند و دیگر نه شما را مي بينند و نه خودشان را.
بیاییم به اندازه آدم ها
دست نزنيم.....
سیمین بهبهانی